تله

شهریار عباسی
shahriarabbasi@yahoo.com

شکوفه های قرمز روی درختهای گیلاس می درخشید. زمین دل داده بود به سبزه های بلند و رنگ آبی آسمان لکه ای نداشت.
قبل از من رسیده بود. با آن لباس بلند گل گلی زیر یکی از درختها نشسته بود . به موهایش شکوفه می چسباند ومتوجه رسیدن من نشد.
می خواستم غافلگیرش کنم. یواش جلو رفتم و خودم را از پشت به او رساندم. حرارت بدنش را حس کردم. پریدم و بغلش کردم. تعجب نکرد و با لهجه کردی گفت: دیر آمدی!
خواستم بگویم. مجبور شدم پست نگهبانی را دیرتر از همیشه تحویل بدهم. اما وقت کم بود. ترجیح دادم بغلش کنم و لبهای قرمزش را ببوسم.
به جبهه کردستان که اعزام می شدم فکرش را هم نمی کردم آن ماجراپیش بیاید.وقتی به خط مقدم رسیدیم شب شده بود. برای رفتن به آنجا از جاده های پر پیچ و خمی گذشتیم و چند بار فکر کردم می رویم ته دره.چند خمپاره هم دور و برمان خورد.من که تا آن موقع انفجار واقعی ندیده بودم داشتم از ترس قالب تهی می کردم.به محض رسیدن داخل سنگر رفتیم. سنگر از زیر برف پیدا نبود و فقط درش که یک تیکه گونی بود دیده می شد.سقف سنگر آنقدر کوتا بود که نمی شد داخلش ایستاد. احساس خفگی کردم. دود چراغ والور چشم را می سوزاند.اما بیرون به حدی صدا زیاد بود که داخل سنگر را ترجیح دادم.
وانت لندکروزی که من را آورده بود خیلی زود برگشت.من ماندم و سه نفر دیگر که هفته ها بود در آن سنگر کوچک زندگی می کردند.به روش خودشان ورودم را خوشامد گفتندو سعی کردند دلداریم بدهند. از حرفهایشان فهمیدم متوجه ترسم شده اند.
شام را که از غذای ظهر مانده بود با آنها خوردم. اولین مشکلم زمانی شروع شد که به دست به آب نیاز پیدا کردم. وقتی پرسیدم: دستشویی کجاست؟
سه نفرشان خندیدند. از سنگر بیرون رفتم. کمی جلوتر دره عمیق بود مثل همه جا پر از برف. دور و برم را دید زدم.چند قدم پایین رفتم و نشستم. لحظه ای بعد همه جا روشن شد. بلند شدم و شلوارم را بالا کشیدم. با خاموش شدن منور دوباره نشستم ولی خمپاره ای مانع کارم شد. چند بار دیگر سعی کردم ولی بلاخره از خیرش گذشتم.
آن شب تا صبح نخوابیدم و تصمیم گرفتم صبح به هر وسیله ای که شده برگردم و آن شب به همین امید سر شد. راستش اگر دلداری همسنگرهایم نبود حتمآ همان روز برمی گشتم. اما خیلی زودتر از آنچه فکرش را می کردم به آنجا عادت کردم. مشکل تا زمانی بود که به برگشتن فکر می کردم و از کشته شدن می ترسیدم. چند روز بعدصدای انواع خمپاره و توپ و تیربار برایم عادی شد. بعضی روزها با بچه ها چند تا نارنجک برمی داشتیم و با ادای توی فیلم ها ته دره های خالی می انداختیم.هر روز چند نفر کشته یا مجروح می شدند. دیدن آدمهای زخمی و بدنهای پاره پاره هم عادی شده بود. به این اطمینان رسیده بودم که برگشتی در کار نیست. چیزی نداشتم از دست بدهم و شاید برای همین ترسم ریخته بود.فقط یک بار که گوشهای یکی از نگهبانها را بریدند بد جوری ترسیدم. راستش همه ترسیدند.می گفتند کار کردهاست. گوشهای بریده را به عراقیها می دهند پول می گیرند.
یک بار هم حسابی شانس آوردم. برای تحویل پست از سینه کش کوه بالا می رفتم که چیزی بی صدا جلوی پایم داخل برف فرو رفت. ارتفاع برف آنقدر زیاد بود که خمپاره 60منفجر نشد.خمپاره 60صدا نداردولی سوت خمپاره120باعث می شد متوجه اش بشویم. صدای سوت خمپاره 120یکی ار سرگرمی های بچه ها بود. وقتی صدای سوتش می آمد ما هم سوت می زدیم و منتظر صدا می شدیم.
البته با همه این ها زمان کند می گذشت بیشتر شبانه روز در سنگر کوچکمان گل یا پوچ بازی می کردیم .با جایی هم رابطه نداشتیم و حتی نامه ای هم نمی رسید.فقط با رادیو ترانزیستوری ترانه های کردی گوش می کردیم و گاهی هم اخبار.
کمتر به خانه فکر می کردم ولی دلم می خواست یک جوری از آن جهنم سرد خلاص بشوم.تا این که بعد از هفته ها یک روز برای خریدن سیگار به ده کردنشین پایین دره رفتم.چند ده کوچک اطراف شهر ماووت به ما نزدیک بود.
قبل از رفتن به جبهه دو سه بار سیگار کشیده بودم اما آن جا سیگاری شدم. نوبت من بود که برای خریدن سیگار بروم. دوستانم سفارش کردندبا کسی حرف نزنم. با کسی جای نروم و بعد از خریدن سیگار از دکان وسط ده فوری برگردم. چون ما بدون اجازه از کردها سیگار می خریدیم.
برای رفتن به ده باید از دره پایین و از بی راهه می رفتم. آن جا در کنترل کسی نبود و رفت و آمد آزاد بود. دلم نمی خواست بروم. حرفهای زیادی راجع به کردها شنیده بودم اما بی سیگاری بد دردی بود. از آن مهمتر این که خجالت می کشیدم بگویم می ترسم.
نیم ساعت در راه بودم. سعی می کردم مسیر در ذهنم بماند تا موقع برگشتن گم نشوم. همه جای کوهستان مثل هم بودو به سختی می توانستم مسیر را تشخیص بدهم. ممکن بود به داخل عراقیها بروم و اسیر بشوم. چیزی که بیش از همه از آن متنفر بودم. به هر صورت خودم را به ده رساندم. تنها نشانی که داشتم پیرمرد خوار وبار فروشی بود که دکانی وسط ده داشت.
تا وارد شدم اهالی متوجه آمدن یک غریبه شدند. با این که چیزی نمی گفتند سنگینی نگاهشان را روی صورتم حس می کردم. سعی کردم به خودم مسلط باشم و از روی نشانی خودم را به دکان پیرمرد رساندم. در حلبی دکان کاهگلی بسته بود. انتظار نداشتم در بسته باشد. دلم می خواست زودتر برگردم. هر لحظه منتظر بودم کسی به طرفم حمله کند. دور و برم را نگاه کردم. طاقت نیاوردم و با دست در حلبی را کوبیدم. کسی نیامد. خواستم برگردم اما فکر بی سیگاری تمسخر بچه ها باعث شد که دوباره در بزنم. این باربعداز چند لحظه در باز شد.
از دیدنش زبانم بند آمد. منتظر پیرمرد قوز کرده با ریشهای بلند سفید بودم که دختر زیبایی با چشمهای سبز و درشت و موهای بور بلند در مقابلم ظاهر شد. جا خورده بودم و نمی توانستم حرف بزنم.
لبخندی زد و با لهجه کردی گفت:چه می خواهی سرباز؟
نمی دانم چقدر گذشت تا جوابش را دادم. اما دست کم دو دقیقه محو دیدنش بودم و او صبورانه منتظر جواب مانده بود. در راه که برمی گشتم چهره اش جلو چشمهایم بود. وقتی رسیدم بچه ها از صورت رنگ پریده ام تعجب کردند. ماجرا را که تعریف کردم گفتند شانس آورده ام که سالم برگشته ام.چون اگر داخل دکان می رفتم زنده بیرون نمی آمدم. یکی که از همه قدیمی تر بود گفت: اون دختر خوشگل تله است. تا حالا خیلی ها را سر به نیست کرده. مواظب باش گول نخوری
اما من گوشم بدهکاراین حرفها نبود. دختر کرد از جلو چشمهایم کنار نمی رفت. با یک نگاه عاشق شده بودم. فردا بدون این که به کسی خبر بدهم به ده رفتم. در دکان باز بود و پیرمردی روی یک پیت کهنه داخل نشسته بود. می خواستم آن دختر را ببینم اما چطور؟
یک پاکت سیگار خریدم و برگشتم. همسنگرهایم نگران شده بودند. باز هم داستان بریده شدن سر سربازها را تعریف کردندولی من گفتم: حالا که قراره اینجا بمیرم دلم می خواهد این دختر سرم را ببرد.
سرباز قدیمی گفت: ولش کنید زده به سرش
تا سه روز مانع رفتنم شدند. ولی روز چهارم رفتم. نامه کوتاهی نوشتم و راهی ده شدم. به در بسته که برخوردم شادی همراه با ترس سر تا پایم را فراگرفت. همه بدنم می لرزید. حس و حال عجیبی داشتم. مثل بره ای بودم که خودش را به قصاب معرفی کرده باشد. نگاهم کرد و گفت: چه می خواهی سرباز؟
سرم را پایین انداختم و به طرفش رفتم. با تعجب از جلو در کنار رفت . داخل دکان تاریک و نمور بود پر از خرت و پرت.سردم شدو صدای به هم خوردن دندانهایم بلند شد. او هم پشت سر من وارد دکان شد. نوری که از لای در می تابید آن قدر نبود که صورتش را ببینم ولی شیفته اش بودم. نامه را از جیبم درآوردم و به طرفش دراز کردم.منتظر بودم کاردش را بیرون بیاورد یا داد بکشد و چند نفر بریزند روی سرم و تیکه تیکه ام کنند.
وقتی سالم برگشتم همه با تعجب نگاهم می کردند.دو هفته از دختر کرد سراغی نگرفتم. از نانه ام خجالت می کشیدم دلم برای دیدنش پر می زد اما با چه رویی؟ توی نامه نوشته بودم:دختر کرد می دانم که قلب مرا با کارد پاره می کنی همانطور که قلب دیگران را پاره کردی و سرم را می بری تا عبرت بقیه بشود.اما می آیم چون می خواهم تو مرا بکشی. فقط می خواهم وقتی سرم را بریدی لبهای خشکیده ام را ببوسی
دو هفته که گذشت صبرم تمام شد. دل به دریا زدم و به سراغش رفتم. به نزیک ده که رسیدم پاهایم سست شد. روی سنگی نشستم و مانده بودم بروم یا نه که صدای ظریفی از پشت سر گفت:آمدی ؟
برگشتم . خودش بود خوشگل تر از قبل پشت سرم ایستاده بود. قبلا که دیده بودمش در تاریکی دکان کاهگلی این قدر زیبا نبود. تازه متوجه گله گوچک گوسفتدی شدم که پشت سرم بود . بهار در راه بود و نصف برفها آب شده بود.
نمی توانستم تکان بخورم دور و برم را نگاه کردم. کسی نبود. جلوتر آمد. گرمای بدنش را حس می کردم. نامه ام را از جیب شلوار کردی اش درآورد و گفت: چند روز است منتظرم. بیا نامه ات را بگیر.
داشتم از خجالت آب می شدم. دستم را دراز کردم و نامه را گرفتم.لبخندی زد و به طرف گوسفند ها دوید. دلم می خواست دنبالش بروم ولی نتوانستم.
دو روز بعد ترکش خمپاره 120 پای راستم را قطع کردو من زمانی فهمیدم چه بلایی به سرم آمده که در تهران بودم.
حالا پانزده سال از آن روزها می گذردو من دیشب که وسایل قدیمیم را جا بجا می کردم کاغذ کهنه ای پیدا کردم که خون هم یک گوشه اش خشک شده بود .زیر نوشته من نوشته بود:مگر من قصابم که سرت را ببرم. فردا ظهر همین جا منتظرتم
خوشحالم که بلاخره دیشب در خواب بوسیدمش

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31915< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي